سبا مقدم:
چند وقت پیش سخنرانی شنیدم که در آن سخنران به این سوال پرداخته بود که چه می شود که بعضی از افراد، شرکت ها، تشکیلات و گروه ها از باقی هم عصران خود پیشی میگیرند. چرا با اینکه گویی همگی محصول مشابهی تولید میکنند و به بازار عرضه میکنند، یک شرکتی مثلاً میشود «اپل» و مردم برای خرید محصول جدیدش، ساعات طولانی صف های طولانی میبندند، و این در حالیست که همان محصول، یک هفته دیگر در بازار موجود است و میتوانند به سادگی با فاصله زمانی اندکی آن را خریداری کنند، ولی اغلب قلب در سینه شان می تپد و ترجیح میدهند جز نفرات اولی باشند که محصول جدید را در دست میگیرند، و یک شرکتی را حتی بدون اینکه نامش را بشنویم که آن هم شرکت کامپیوتری است از صفحه روزگار محو میشود و جالبتر اینکه نه چون کیفیتش بد است، کارآمد نیست یا گران است و یا هر ایراد دیگری که فکرش را کنید بلکه چون…
یا چرا برادران رایت توانستند هواپیمای موتوری تحت کنترل انسان بسازند، درحالی که بسیاری شرکت های رقیب دیگری همزمان با او بودند که نیروهای شایسته تر و سرمایه بیشتری از آنها داشتند، ولی نتوانستند! چرا مارتین لوتر کینگ، مارتین لوتر کینگ شد؟چه چیزی نقش بازی کرد؟ به نظر سخنران الگویی وجود دارد در عملکرد شرکتهای بزرگ و افراد تاثیرگذار تاریخ و نامش را گذاشت: «دایره طلایی»
ازینجا سخنران قصه را آغاز میکند:
با ترسیم شکل به حضار نشان میدهد که مسیر طبیعی اکثر تولیدکنندگان (اعم از محصول مادی مثل گوشی تلفن یا کامپیوتر و غیر مادی مثل ایده و فکر) این است که کاملاً میدانند «چه» چیزی تولید میکنند و میدانند «چگونه» آن را انجام میدهند، اما درصد اندکی میدانند چرا؛ «چرایی» یعنی انگیزه تان چیست؟ باورتان چیست؟ هدفتان چیست؟ چرا سازمان شما ابتدا به ساکن وجود دارد؟
یعنی یک شرکت خوب و «معمولی» در معرفی و تبلیغ خود و محصولش به مخاطب میگوید: دوستان، ما محصول X را داریم (چه)، X بدین طریق کار میکند (چگونه)، آیا خریدارید؟
یعنی مسیری از بیرون به درون طی میکنند.
اما از نظر سخنران الگوی حرکتیِ رهبران و سازمان های تاثیرگذار و الهام بخش دنیا صرف نظر از نوع کالا، کاملاً عکس این مسیر است، از درون به بیرون: با «چرا» آغاز میکنند: با سوالِ «چرا شما باید این محصول را داشته باشید» به نوعی یکراست باور و اعتقاد فرد را هدف قرار میدهند «ما باور داریم که متفاوت فکر میکنیم» (چرایی)، محصولمان این کارایی و این طراحی را دارد (چگونه)، بله دوستان، ما کامپیوتر تولید میکنیم (چه). آیا خریدارید؟
و در نهایت نکته اصلی سخنرانی در این دو جمله خلاصه میشود:
- مردم «چه چیزیِ» شما را از شما نمیخرند، مردم دلیل و «چراییِ» کار شما را میخرند.
- برای مردم مهم نیست که «چه کاری» میکنید، بلکه برای آنها مهم است که «چرا» آن کار را میکنید.
- هدفِ سازمانهای موفق، تجارت کردن با افرادی است که باور داشته باشند به آنچه آنها باور دارند.
وقتی از بیرون به درون ارتباط برقرار میکنیم، در واقع فقط داریم با انسانها صحبت میکنیم و به آنها اطلاعات میدهیم (در مورد قابلیت، قیمت و مزایای کالایمان). ولی این اطلاعات لزوماً چیزی در طرف مقابل برنمی انگیزد، یعنی به سوی رفتاری سوقش نمیدهد (میدانم به لحاظ منطقی انتخاب خوبه، ولی نمیدانم چرا دوستش ندارم!).
در حالیکه وقتی از درون به بیرون با آدم ها ارتباط برقرار میکنیم، با حس آنها طرف هستیم، و در این صورت است که آنها خواهند خواست که بخشی از کاری باشند که ما انجام میدهیم. هدف این نیست که «آنچه دارید» را به کسانی که به آن احتیاج دارند، بفروشید. هدف این است که به کسانی بفروشید که به «آنچه شما باور دارید» باور دارند. هدف استخدام افرادی است که نه فقط برای شما و برای پول کار میکنند، بلکه باور دارند به آنچه شما باور دارید. در این صورت آنها نه دیگر «برای شما» که دیگر «برای باور خودشان» کار میکنند!
در مثال مارتین لوتر کینگ سخنران توضیح میدهد که ۲۵۰ هزار نفری که به موقع و در محل درست سخنرانی مارتین لوتر کینگ حاضر شدند بدون هیچ اعلامیه یا دعوتنامه ای رفته بودند چون به حرفهای او باور داشتند و این یعنی عملاً برای خودشان رفتند، نه برای او! آرمان او (تغییر آمریکا) آرمان آنها شده بود!
و نیروهایی که برای برادران رایت کار می کردند، در حقیقت رویای پروازِ این برادران را باور کرده و از آنِ خود ساخته بودند!
***
وقتی دانشجوی لیسانس بودم، به طرز خیلی اتفاقی (یا حداقل من این طور فکر میکنم) دانشگاه شهید بهشتی از چند روانکاو تحصیل کرده خارج، دعوت کرد که هیئت علمی شده و به ما درس دهند. به گمان من آنها پیش بینی نمیکردند که چه اتفاقی خواهد افتاد ولی آنچه که رخ داد، این بود که در عرض مدت بسیار کوتاهی حضور و صدای جدید این روانکاوان و نوع نگاهشان، مثل توپ در محافل مختلف صدا کرد و از همه دانشگاهها برای حضور در کلاسهای آنها، مهمان داشتیم. البته که گویا دانشگاه از کرده خود پشیمان شد و خیلی زود عذر تمامی آنها را خواست، ولی آنچه نباید میشد، شده بود!
آنها از «چرایی» حرف زده بودند! در فضایی پر از «چه چیزی» و «چگونه» رویکردهای کوتاهمدتی مثل درمان رفتاری-شناختی (چه هدفهایی داری؟ و چگونه میتوانی به آنها برسی؟) آنها از «چرایی» صحبت کردند. آنها مستقیماً آجرهای زیربنایی شخصیت را هدف قرار دادند و بدون تلاش خاصی در جهت قانع کردن ما، ما را با خود همراه ساختند. آنها نگفتند «چه» رویکردی دارند و «چگونه» میتوانند به مراجعان کمک کنند. آنها از نوع نگاهشان و «چرایی» آن حرف زدند؛ باوری جدید داشتند و آن باور را عرضه کردند.
روانکاوی برخلاف دیگر رویکردها، تعمداً پروتکل ثابتی برای کار با مراجعین ندارد چراکه «باور دارد» هر انسانی منحصربه فرد است و برای کمک به او باید جهان را از منظر او شناخت! روانکاو به بیمارش میگوید: «فارغ از هر درست و غلطی، من مایلم دنیا را از چشم تو ببینم، از نظر من این نگاه و این جهانبینی معتبر است و کنجکاو بدانم «چرا» چنین طرز تفکری داری؟ و در پی «چه» و «چگونه» نیستم، چون میدانم تو خودت بهتر از هر کس میدانی! اینکه «چه» میزان اضطراب متناسب با این شرایط است و «چگونه» میتوانی اضطراب نداشته باشی به کنار، اینکه «چرا» اضطراب داری و ریشه آن چیست، دغدغه من است و با تو در این سفر همراه میشوم تا با هم آن را بشناسیم».
ولی چرا آدمها «باور» ما را خریدارند؟
انسانها ذاتاً موجودات خودشیفته ای هستند. تا چیزی برای آنها منفعتی نداشته باشد (خودآگاه یا ناخودآگاه) تن به آن نمیدهند و آن را نمیپذیرند. وقتی شما از اعتقادتان حرف میزنید، از ارائه نوعی منفعت حرف میزنید. همین جمله تبلیغاتی اپل را در نظر بگیریم: «ما باور داریم که متفاوت فکر میکنیم!» این جمله، جایی از روان ما را نوازش میکند، آن جایی که همه ما دوست داریم فکر کنیم متفاوت هستیم. ما این باور و هر آنچه که ما را به این باور برساند را از آنِ خود میخواهیم!
روانکاوی میگوید: «میخواهم دنیا را از چشم تو ببینم، اینکه تو چگونه فکر میکنی و چرا اینگونه فکر میکنی برای من مهم است». این نگاه کاملاً در راستای ارضای خودشیفتگی بشر است: «میل به شناخته شدن، آنگونه که هستیم»، «میل به درک شدن»، «میل به فهمیده شدن توسط دیگری».
و ویژگی دیگری که از نظر بسیاری ذاتی است در بشر، میل به «دانستن حقیقت» است. اینکه او «کنجکاو» است که خود و محیط اطراف خود را بشناسد و بر آن تسلط و کنترل پیدا کند. روانکاوی و بررسی ریشه و چرایی های زندگی، بشر را به تحقق (نسبیِ) این آرزو و خواسته نزدیکتر میکند.
حال از این مثال ها استفاده کنید و کار، محصول و یا فعالیت خود را مجدد ارزیابی کنید.در این راستا، بررسی این سوالها مفید هستند:
فعالیت مورد علاقه یا شغل شما چیست؟ آیا میدانید «چرا» آن کار را دوست دارید یا آن را انجام میدهید؟ آیا باور پشت این فعالیت، باور شما شده است؟ آیا راهی پیدا کرده اید که آن باور را به دیگران نیز منتقل کنید یا بفروشید؟ آیا توانسته اید این را منتقل کنید که با داشتن این باور «آنها» زندگی بهتری خواهند داشت؟ آیا توانسته اید منفعت خود را با منفعت آنها گِره بزنید؟ آیا میتوانید در کارتان فراتر از «چه چیزی» رفته و به وجود آمدنِ معنا، هدف، انگیزه و ارضایی عمیقتر (چرایی) را تضمین کنید؟ آیا در این مسیر هیچ کدام از آرزوی آشکار یا پنهانی (حس موفقیت، حس متفاوت بودن، حس خوددوست داری، حس مهم بودن، حس دیده و شناخته شدن، حس کنجکاوی و …) در انسان ها را خطاب قرار میدهید؟
«چرایی» میشود امید، انگیزه، شور که در مقابل ناملایمات زندگی نقش محافظت کننده ازتان دارد. آیا «چراییِ» امیدوارکنندهای برای آنچه انجام می دهید دارید؟!