کلیشهٔ خودشناسی

کلیشهٔ خودشناسی

سبا مقدم

  • از نظر من امروز در جامعه ای زندگی می­کنیم که نیاز نیست در باب اهمیت خودشناسی نطق طولانی کنیم؛ سر برگردانیم، صحبت کلاس­ های روانشناسی است و آخرین کتاب دکتر فلانی که همه به هم کادو می­دهند و مجموعه سی­ دی­ های فلان مرکز روانشناسی که به صورت پک ده­ تایی، گوشه و کنار خیابان، به فروش می­رسد و و بلیط سمینارهای «خودشناسی در سه ساعت» تا ظهر نرسیده، تمام می­شود. این از این.

فقط یک نطق کوتاه؛ از ۱۵ زوج­ درمانگر مجرب پرسیده شده که به نظر آن­ها چه چیزی باید به دانشجویان درس داده شود تا بتوانند در روابطشان موفق باشند. از بین ۲۰ عاملی که به آنها داده شده بود، همگی بر «ایجاد فرصت­ هایی برای خودشناسی» توافق داشتند و این موضوع را مهم­ترین عامل تلقی کردند.

اگر برایتان سوال شد که آیا شما گام در مسیر خودشناسی گذاشته ­اید یا نه، چند سوال شما را راهنمایی می­کند؛‌ چقدر سهم خودتان را در مشکلاتی که دارید، می­شناسید و پررنگ می­دانید و چقدر دنیا و دیگران را مسئول اتفاقاتی که در زندگی برایتان   می­افتدچه بد و چه خوب می­دانید؟ چقدر حساسیت­ ها، آلرژی­های روانی و ارزش ­ها و باورهای عمق و پنهانی­تان را می­شناسید و متوجه نقشی که آن­ها به صورت آشکار یا پنهانی در مشکلاتتان بازی می­کنند، هستید؟‌ چقدر انگشت اتهامتان به سمت    آدم­ های اطرافتان است و چقدر…

یک کلام؛ چقدر خودتان را مسئول خوشبختی یا بدبختی­ در زندگی­تان می­دانید؟

  • حال، یک موضوع دیگر و آن اینکه خودشناسی، سطوح مختلف دارد، از سطحی تا عمیق؛ به عبارتی مطالعه کتب روانشناسی، سطحی­ ترین شکل نه به معنای منفی کلمه محسوب می­شود. در واقع به معنی اولین گام در این زمینه است. به همین جهت هیچ­کس صرفِ مطالعه، به خودآگاهی نمی­رسد و به قولی حالش خوب نمی­شود. برای همین هم است که مثلاً فارغ التحصیلان رشته روان شناسی لزوماً انسان­ های دارای سلامت روانی بیشتری نسبت به باقی جامعه نمی­ باشند، آنها فقط چند کتاب بیشتر خوانده­ اند!

پله بعد و کمی عمیق­تر، کلاس­های روانشناسی و معروف به «خودشناسی» است که انواع مختلف دارد. این کلاس­ ها چه بلندمدت باشند و چه کوتاه­ مدت، کمی و فقط کمی، از کتاب خواندن عمیق­تر هستند.

گام عمیق­تر، انواع درمان­ های روانشناختی است که هر چه طولانی­تر، به احتمال، عمیق­تر. در این میان، درمانی که نگاه تحلیلی (روانکاوانه) داشته و به کلیّت شخصیت (مجموعه کودکی فرد، خانواده، محیط اولیه، روابط فعلی و علایق و انگیزه­ های خودآگاه و ناخودآگاه او) می­پردازد، به نوعی گام به سوی کاوشی عمیق­تر برداشته و زمان و انرژی زیادی صرف شناخت شخصیت فرد می­کند، از زمان شکل­گیری تا خودِ لحظه حال!

  • مفهوم خود-مشاهده­ گری: روانکاوی به جهت جدا کردن هدف و حیطه عملکرد خودش، از کلمه خودآگاهی استفاده نمی­کند، بلکه کلمه مورد علاقه­اش «خود مشاهده ­گری» است. برای این انتخاب هم دلیل دارد: این گروه (روانکاوان) معتقدند در کلمه خودآگاهی، سانسورچی درونی ما به شدّت فعال است و بر اینکه چه چیزی به سطح خودآگاهی راه پیدا کند و چه چیزی نکند و ناخودآگاه بماند، نقش تعیین­ کننده دارد. و این فرآیند درست آن چیزی است که ما در روانکاوی نمی­خواهیم: اینکه فرد فکر و کلام خود را سانسور کند. به عبارتی دیگر یکی از معدود قوانین یا خواسته­ هایی که از بیمار در روانکاوی داریم، «تداعیِ آزاد» نام دارد، که از نظر این افراد فقط با فرآیند خودمشاهده ­گری ممکن می­شود؛ یعنی بیان کردن هر آنچه که به ذهن می­رسد، بدون هیچ­گونه سانسور! این، از منظر روانکاوی تنها به­ واسطه حضور روانکاو ممکن­ است؛ کسی که مدام ردپای سانسورچی درونی فرد را از لابه­ لای کلامش شناسایی می­کند و تلاش دارد این مانع را از سر راه فکر آزادانه بیمار بردارد، که البته این محصول چندین سال درمان تحلیلی است.

پس خودمشاهده­ گری همان خودآگاهی است که به لحاظ معنایی عمیق­تر ولی حوزه محدودتری را شامل می­شود؛ شامل:

یک: تعارضات درونی (یعنی آرزوها و نیازها و فانتزهای غیر قابل قبول به لحاظ اجتماعی) و کاویدن و درک کردن و پذیرفتن آن­ها و دو: تلاش در جهت کم کردنِ صدای سرزنش­گر درونی.

  • درمان به مثابه مراقبه: به نظر بسیاری، روان­درمانی تحلیلی (یا همان روانکاوی) شکلی از مدیتیشن یا مراقبه است؛ چراکه مسیر عملاً به این شکل است که از بیمار دعوت می­شود در هر لحظه به فکرهایی که در ذهن دارد، توجه کند و آن­ها را در قالب کلمات (همان تداعی آزاد) به روانکاو بگوید. روانکاو نیز قرار است در این مسیر همراه فرد باشد و همزمان که به فکرهای مریضش گوش می­دهد، به فکرها و صداهای ذهنی خودش هم توجه کند.

پس به نوعی این دو نفر در اتاق درمان، در یک حالت مراقبه[1] قرار دارند و هدف این است که یک «مشاهده ­گر درونی» یا به زبان تخصصی ­تر یک «ایگوی مشاهده­ گر» در ذهن فرد شکل بگیرد. درواقع روانکاوی در پی این است که فرد از تمام آنچه در طول زندگی به طور اوتومات و ناخودآگاه یاد گرفته و باورهایی که ساخته و درونی کرده و از آنِ خود می­داند (همانندسازی)، حتی شده برای لحظه ­ای فاصله بگیرد؛ بعد که فاصله گرفت، حالا می­تواند در مورد آن­ها فکر کند و سپس در موردشان همراه با آگاهی، تصمیم بگیرد.

به عبارتی، روانکاوی و صحبت کردن و فکر کردن در مورد آنچه درون فکر می­گذرد، فرآیند رها کردن همانندسازی­ های ناخودآگاهی است که در طول رشد اتفاق افتاده­ اند. روانکاو از فرد دعوت می­کند فکرهای خود را زیر نظر بگیرد و بدین طریق، از جایگاه مفعولِ (فکرها بودن)، تبدیل  می­شود به فاعل: کسی که به فکرهایش فکر می­کند.

پس از مدتی زیر نظر گرفتن فکرها و توجه کردن به مسیر فکری­اش، روانکاو و بیمار متوجه می­شوند که مثلاً اغلب فکرها، همراه با صدایی پر از سرزنش و نکوهش و انتقاد است؛ یا بعد از هر موفقیتی که فرد در زندگی بیرونی دارد، متوجه می­شود که به جای خوشحالی، حس ترس یا حس گناه به او دست می دهد؛ یا هر بار که با فردی جدید ملاقات می­کند، اضطرابی عمیق سراپای وجودش را می­گیرد و به قولی خود را می­بازد و اعتماد به نفسش را از دست می­دهد. این گونه فکرها و حس­ ها، به کمک روانکاو (مشاهده ­گر بیرونی) و به مرور ساخته شدنِ « مشاهده­ گر درونی» شناسایی شده، ریشه یابی و علت یابی شده و به فکرهای سالم­تر یا واقع­ بینانه­ تری جایگزین می­ شوند.

پس یک بار دیگر: زیر نظر گرفتن و مشاهده کردن فکرها و خیالات و فانتزی­ های ذهنی، تلاشی است در جهت رها کردن همانندسازی های ناخودآگاه و اوتومات، و از مفعول این فکرها، به فاعل این فکرها تبدیل شدن است: «من، این فکرها نیستم، من کسی هستم که به این فکرها فکر می­کند و در موردشات تعمق می­کند و تصمیم می­گیرد». این به نوعی همان فرآیند مراقبه است.

در یک روانکاوی عمیق و طولانی مدت، می­توانیم چیزهایی که بدیهی فرض می­شوند و غیرقابل تغییر می نُمایند را زیر سوال برده و راجع به آن­ها در جایگاه فاعل و عامل قرار بگیریم؛ این که «من کسی هستم که خانواده، جامعه و فرهنگ از من انتظار دارد»، به­ واسطه زیر سوال بردنش، امکان تغییر و بازبینی پیدا می­کند: «من آن کسی هستم که به من گفته­ اند» تبدیل می شود به «من می­خواهم چه کسی باشم؟».

  • جامعه شناسان در مورد «منِ فاعلی» و «منِ مفعولی» بحث­ های مفصلی کرده­ اند. منِ مفعولی یا همان «من اجتماعی»، خودپنداره و تصویری است که فرد از خودش دارد که توسط اجتماع تعیین می­شود. اینجا «من، فاعل و تصمیم گیرنده نیستم؛ من، خودم را از تو می­گیرم، از طریق تجسم کردن اینکه تو چگونه مرا می­بینی و این من را به این هدایت می­کند که تو از من چه انتظاری داری و من همان می شوم». منِ فاعلی در مقابل، آن کسی است که در مورد چگونه بودنش تصمیم می­گیرد، آن کسی است که به خودآگاهی می­پردازد و از همانندسازی­های فاصله می­گیرد …

اما این من، رمزآلود است و غیرقابل شناختن! بهترین مثالی که می­توان زد و منظور را در آن توضیح داد مثال عکاسی است که عکس می­گیرد؛ او هیچ­گاه در هیچ عکسی نخواهد بود، ما از عکس­ های او می­ توانیم به ویژگی­هایش پی ببریم ولی به خودِ خود او دسترسی نخواهیم داشت. و این منِ فاعلی را رازآلودتر می­کند و فرآیند خودشناسی را جالب­تر و هیجان انگیزتر؛ چون در واقع نمی­توان هیچ­وقت به شناخت کامل از خود رسید، همیشه می­توان در مسیرش حرکت کرد و چیزهای بیشتری فهمید ولی هیچ­وقت خودآگاهی کامل نمی­شود چرا که بخشی از ما، هیچ وقت قابل شناخت نیست؛ این بخش، همیشه از در پشتی خارج می­شود!

در نتیجه ما تماماً منهای مفعولیِ ساخته شده توسط اجتماع و خانواده و فرهنگ و کودکی نیستیم. در شخصیت ما،بخش خلاق و منحصر به فرد و خودجوشی وجود دارد که آزاد است و دارای قوه تخیل و تصور و ساختن و دگرگون کردن!

ما در مسیر خودشناسی، تمام آنچه به ما گفته شده و داده شده تعریف زن بودن، مرد بودن، مادر بودن، پدر بودن، شهروند خوب بودن، فرزند خلف بودن و … را مجدد به کمک مشاهده­ گر بیرونی و درونی مورد ارزیابی قرار می­ دهیم تا بفهمیم واقعا که هستیم… ولی اساس و گوهر اصلی ذات، قابل شناختن به تمامی نیست و این یعنی حقیقت هیچ­وقت به طور کامل به دست نمی­آید.

  • و امّا خودآگاهی به مثابه یک مکانیزم دفاعی: گرچه بسیاری بر این باورند که ما کنجکاویِ ذاتی برای رشد و فهمیدن و شناختن خود داریم، ولی این در حالی است که همزمان هم در ما بخش­ هایی وجود دارد که از فهمیدن هراس دارد. فهمیدن، یعنی کنار هم گذاشتن اتفاقات و معنا دادن به آن­ها و این یعنی تجربه کردنِ دردهای عمیق روانی و این همان چیزی است که بخشی از روان ما همیشه از آن گریزان است.

به عبارتی دیگر، درست است که تا به اینجا گفتیم هدف روانکاوی گذشتن از سدِ سرکوب ناخودآگاه و رسیدن به خودآگاهی و بینش است، ولی جالب این است که به محض اینکه این فرآیند آغاز می­شود و قصد پا گرفتن دارد، همزمان نیرویی مخالف در جهت عکس به طور ناخودآگاه فعال می­شود؛ درست قبل از اینکه فرآیند به شکل نهایی خود برسد کسب درک و بینش یعنی درست قبل از اینکه تمام پازل­ های تصویر کنار هم بنشینند و نکته­ ای به درستی معنا شود و فهمیده شود، به طرز     مرموزانه ­ای ناپدید می­شود.

پس همان­طور که می­خواهیم آنچه که روزگارانی سرکوب شده بود را بیدار کنیم و فهم جدیدی نسبت به آن به دست بیاوریم، یک نیرویی از سمت سرکوبی مانع این حرکت رو به دانش می­شود و در جهت برملا نشدن، نفهمیدن و معنا نشدن به روان فشار می­آورد.

در واقع مسیر کسب بینش، از همان ابتدا دچار تعارض و کشمکش است و به هیچ عنوان مسیر هموار و ساده و رو به جلویی نیست. این را تمام همکاران من در جلسات درمانی­شان تجربه کرده ­اند؛ دقیقاً زمانی که تصور می­کنیم به نکته مهمی دست یافتیم و بلاخره حلقه مفقوده پازل پیدا شده و یکی از هزاران گره در حال باز شدن و یافتن معنا است و همزمان منتظریم که با بیمار بابت آنچه فهمیدیم شادی کنیم و لحظه ­ای خستگی در کنیم و به مسیر ناهمواری که آمدیم و قصه ­ای که بازروایت کردیم نگاهی مجدد بیاندازیم و ارزیابی ­اش کنیم، گاه، متوجه بی­ میلیِ بیمار نسبت به این «دستآورد» می­ شویم و می­ بینیم که چه­ بسا او با بی­ تفاوتی می­خواهد از این موضوع رد شود و به مسئله ­ای دیگر بپردازد، موضوعی در جهتی کاملاً مخالف یا متفاوت.

در نتیجه اغلب بینش، عمری کوتاه دارد چراکه به سرعت، سیستم روان آن را به عنوان یک اطلاعات غیرمجاز شناسایی می­کند. به همین دلیل صرفِ فهمیدن یک موضوع، بینش به معنای دقیق به دست نیامده است؛ بینش، علاوه بر درک، باید جسارت «پذیرفتن» آن به عنوان یک باور و نگاه جدید را هم در دل فرد پرورش دهد

  • حالا می ­رسیم به یک کلیشه غلط در مورد روانکاوی: تمام اینها را گفتم، ولی می­خواهم با نظری بحث­ برانگیز و چالشی این نوشته را پایان دهم و آن این است که گرچه تا بدین­جا از منظر کسانی گفتم که روانکاوی را شکلی از خودشناسی می­دانند و این­که خودشناسی و خودآگاهی به فرد کمک می­کند تا از درد و رنجش کاسته شود. ولی هستند بسیاری دیگر که باور دارند این، نباید هدف غایی ما در روانکاوی یا هر نوع از خودشناسی باشد.

به نظر این عدّه، میل وسواسی بعضی انسان­ ها به شناخت خود، فی ­النفسه آسیب­ زاست. درواقع نکته حرف آن­ها این است که «به جای جستجوی ابدی در خود، بهتر است خود را وقف یک مرام و هدف بیرونی کرد». از نظر این افراد هدف درمان یا هدف روانکاوی این نیست که فقط «خود را بشناسید» و «از خودتان احساس رضایت کنید» و «با خوشحالی قصه منسجم ­تری از خود داشته باشید.»

بلکه معتقدند «شما وقتی درمان شده ­اید که دیگر مثل قبل و به طور وسواس­گونه و خودشیفته­ وارانه ­ای، برای خودتان اهمیت نداشته باشید؛ حاضر باشید بابت چیزی مهم­تر و بالاتر از دغدغه­ های فردی­تان، مبارزه کنید؛ فرقی نمی­کند چه چیزی: هنر، سیاست، علم، عشق، خلق کردن و  …

از این منظر هدف روانکاوی این است که اتفاقاً کمک کند شما به جایی برسید که بلاخره بتوانید از زخم­ های خود رها شوید و آن موجودی که به عنوان «من و شما» می­شناسید را فراموش کنید و برای یک هدف مهم­تر تلاش کنید. روانکاویِ خوب، وقتی است که شما «فروتن­تر» شده باشید و بتوانید از نیازهای شخصی­تان فراتر روید و دغدغه­ ای غیر از شادی و غم و کیف و لذت و درد و رنج خود، در سر داشته باشید.

 

[1] . Meditative State

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *